باوان



خب 

اینجا میشه با خیال راحت نوشت.

اگر این چند وقت نمینوشتم چون پسوردش رو یادم رفته بود. امروز به لطف گوگل جان که آمار , اطلاعات منو بهتر از خودم میدونه دوباره بازیابی کردمش :دی

اون یکی وبلاگ به اسم . دیگه مجازی نیست. خیلی واقعیه:)

اینجا اما خوبه همش 9 تا دنبال کننده داره که سه تاش مخفین !!!! (آخر چرا مخفی خب؟:/)

خلاصه اینکه سلام 


آویشن و پونه _ دولیوان
سیاه دانه_ چهار لیوان
آب نمک_ 6 بار قرقره
نشاسته ذرت و عسل_ یک لیوان
آب و عسل_ یک لیوان
آب و عسل و خاکشیر_ دولیوان
آب و سرکه سیب_ یک بار قرقره

البته این هم بگم واحد لیوان من دو واحد لیوانای معمولی هست-_-

خلاصه همه اینها رو از دیروز صبح دارم میخورم تا بلکه صدام دوباره برگرده (گلو درد و گوش درد اولویت ندارند فعلا) خیر سرم امروز آخرین ارائه درس بیو مکانیکم بود .میخواستم عالی باشه .
به استاد میگم اگر صلاح میدونید با این صدا جا به جا کنیم روزشو . میگه بارو کن همه روزام پره 
میگم باشه پس میگم . وگفتم یک ساعت و چهل دقیقه به این حنجره عزیزم فشار اوردم به زوووور صحبت کردم . یه جاهایی صدام در نمیومد دیگ . الانم گلوم انچنان دردی گرفته که نگو دیگ اصلا نمیتونم یک کلمه هم حرف بزنم.
ولی خب عوضش راحت شدم دیگ  


+لال بودن و حرف نزدن هم دنیای خوبی دارد (وی فقط دو روز است که حنجره اش مشکل پیدا کرده :|)


نمیدونم دقیقاً چه تاریخی بود اما فکر میکنم فصل پاییز بود. یکی از دوستان که اگر اسم بیارم یحتمل میشناسید حالشون رو به راه نبود . با هم صحبت میکردیم در تلگرام . میگفت امید من فقط به مرگ علت رو نمیگفت فقط میگفت امید من مرگ . 

من نمیخوام این حرفو بزنم اما خیلی درکش میکنم . چون  درحال حاضر امید من هم فقط مرگ 

آدم ها با مرگ از بین نمیرن فقط از این دنیا به دنیای دیگه میرند. پس  خیلیم سخت نباید باشه :)


برای بهبود حال میتونید . استغفار کنید:)

آقای پناهیان توی یکی از ویدئو هاشون میگفتند مومن نباید غمگین باشه اگر بود یعنی یه جای کارش میلنگه بره و از خدا طلب بخشش کنه ! یه کاری کرده همون کار مسبب غم شده .

مومن باید دل شاد داشته باشه! از نوع واقعیش .


نمیدونم دلیل واقعیش چیه !
اما اینو میدونم هر چی میرم جلو تر تنهایی خودم رو بیشتر دوست دارم.
دلم میخواد بلند بلند درباره چیزایی که با هیچ احدی تا الان صحبت نکردم صحبت کنم و همینطور بلند بلند گریه کنم . ولی هیچ وقت اون شخص پیدا نمیشه .


+میدونم خدا هست :)

هر چه تلاش میکنم که دوباره این فضا را دوست داشته باشم. بعد آن .

حقیقت نمیتونم . اصلا شاید یکی از دلایلش نبود دوستان قدیمی ام باشد. دوستانی که به ذوق داشتنشون در وبلاگ پست میگذاشتم و منتظر بودم برام نظر بذارند یا پست بذارند تا با اکیپ و گروهی که داشتیم برویم و سر به سر نویسنده بگذاریم.

از دوستای قدیمم میتونم به اسرا، مهندس، آقای پدر،شملیا، گندم،مهربانو،نرگس جوان اشاره کنم هر چند بعضی هاشون هنوز هم هستند اما 

نوچ 

من همون مدل قدیمیشان را دوست دارم. بی انصافیست اگر بگم در این مدت که آنها نبودن من دیگه دوست خوبی پیدا نکردم.چرا پیدا کردم خیلی هم خوب هستند و واقعاً خداروشکر میکنم. اما من دیگه بیان رو دوست ندارم.

باید قبول کنم که من هم وبلاگ نویس نیستم. البته شاید هم بودم یه زمانی اونم از نوع روزانه نویسی که ارزشی برای کسی نداره.


مدت عدیدی است که مورچه ها به خانه ما حمله کردند. [حمله به معنای واقعی] ودرکل زندگی ما سرک می کشند. سفره را که پهن میکنیم آنها نیز با ما هم غذا میشوند.عزیزان تعارف هم سرشان نمیشود. به هر جای خانه بنگری حداکثر ده دقیقه طول میکشد تا یک مورچه را روئیت کنی، انقدر زیاد هستند این عزیزان.نمیدانم ما در خانه آنها زندگی میکنیم یا آنها در خانه ما

 

+ نمیدونم این ملافه روی تخت من چی داشته که اینجوری بیرحمانه سوراخ سوراخ شده. تا الان دوبار جای تخت رو عوض کردم . واقعا درکشون نمیکنم.

+راه حل کار ساز برای از بین بردن مورچه؟؟


نمیدونم دلیل واقعیش چیه !

اما اینو میدونم هر چی میرم جلو تر تنهایی خودم رو بیشتر دوست دارم.
دلم میخواد بلند بلند درباره چیزایی که با هیچ احدی تا الان صحبت نکردم صحبت کنم و همینطور بلند بلند گریه کنم . ولی هیچ وقت اون شخص پیدا نمیشه .
 
 
+میدونم خدا هست :)

آبان هم رسید .
با کوله باری پر از باد و 
باران و برگ هایِ نارنجی .
با حال و هوایِ دلبرانه ای ، که آدم را ناخودآگاه ، شیفته و عاشق می کند .
با لطافتِ کم نظیری ، که خیابان ها را آماده می کند برایِ قدم زدن .
درختان ، مهیایِ یک تغییر شده اند ، و تغییر ، بارزترین نشانه ی تکامل است .
آسمان ، خودش را آماده کرده تا تمامِ دردهایِ ته نشین شده اش را ببارد ، و زمین ، برایِ بی قراری هایش ، آغوش وا کرده .
کاش ، همراهِ برگ هایِ خشکِ پاییز ، تمامِ کینه و دشمنی و غم ها بریزد ،
کاش دوباره مثلِ گذشته ، غمخوار و چاره سازِ هم باشیم .
هوا ، هوایِ رفاقت است و همدلی ،
فصل ، فصلِ دوست داشتن ،
و ماه ، ماهِ بخشش ،
ماهِ خوب بودن .
"مهر" نیست ،
مهربانی که هست !

 

 

+سلام . میدونم صدام خوب نیست به روم نیارید. یکی از تفریحاتم :|

البته نه همیشه، فقط وقتی از متنی خیلی خوشم بیاد .


سلام و صبح بخیر

ازون جایی که زدن اینترنتارو پوکندن، به کانال تلگرامی دسترسی ندارم. اونجا داشتم طبق یه برنامه پیش میرفتم. به عبارتی دو تا چالش دنبال میکردم اول بحث سحر خیزی و دوم بحث خواندن دعای عهد هر روز صبح.  حالا گفتم تا برگشت دوباره اینترنت اینجا بنویسم.

 


×مثلا خدا میومد میگفت هر کی تو این دنیا میتونه یک آرزو بکنه . 

اصلا هم نگران نباشه، من برناممو جوری تنظیم میکنم که عاقبتش ختم بخیر بشه.

بعد من هم همان یک آرزو را از خدا میخواستم.

 

+مثلا میگفتم خدایا من بمیرم و تو تضمین کن بهشت فردوس به من میدی!!!

بنظرتون خدا به بندهاش میگه، چی شد انقدر پررو شدی؟!؟

 

÷ دلم میخواد خدا ذهنم رو باز کنه و نفوذ کلامم رو زیاد

 

#موقت_تاهروقت_حس_کنم_هزیان_گفتم


توی تک تک لحظاتش لبخند و خنده جاری بوده :) 

ولی خب شاید اینجا خیلی خوب نمایش داده نشه.

بله، اول بگم دوست خوب نعمت . وامیدوارم قسمت همه بشه . حتی یه دونش

دوستای زیادی داشتم و الحمدالله دارم . همه خوبیا و بدی هایی دارند(مثل خود من) اما بعضیا عمیقاً خوبن :) 

امروز آزمون داشتیم، قرار بر این بود آزمون بدم و برم خوابگاه ناهار مهمون دوستان (قرارشد قیمه نثار قزوین درست کنه من بخورم ببینم چطوره آخه خیلی تعریفشو میکردند :دی) بعدم ویندوز لپ تاپ سیما (دختر جنوبیمان) رو عوض کنم(اینو گفتم که فکر نکنید مصرف کنندم (((=)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

این از این :)

چند شب پیش سر کلاس بحث قطعیه نت بود. یه پیام به گوشی زهرا اومد بعد سیما میگه وااای الان چند روزه هیچ کس به من یه پیام نداده (از وقتی نت ها قطع) زهرا میگه آخیییی سینگلی فشار اورده بهت میگم سیما غصه نخور خودم بهت پیام میدم =)))

زهرا میگه حالا من که مخاطب خاص دارم انگار چه پیامی بهم میده . کجایی؟ رسیدی؟ . همیناست دیگه سیما میگه خب همون (یه قیافه لوسانه ایم به خودش میگیره اینجور موقه ها) هیچی دیگه ازون روز قرار گذاشتیم جای خالیه کسایی که باید باشند و نیستند رو پر کنیم دور هم :)))))

نمونه پیامای من به سیما:

ازین پیاما زیاده دیگه :))) یه نمونه آوردم.

 

+جدا از شوخی؛ گاهی حال همدیگه رو توی این شلوغ پلوغیا و گرفتاریا بپرسیم خیلی خوبه . دلگرم کنندست :)

اینم از این

حالا میریم سراغ فیلمی که  بین مسیر کلاس تا سلف گرفتم (سرکلاس یه تایم استراحت بهمون میده کسایی که خوابگاهین برن شام بگیرن بیان اون شب سیما شام زده بود منم باهاش رفتم) خودم فکر کنم بالای 20 بار دیدمش. دوست دارم از بعضیا حرف بکشم و اذیتشون کنم =))) [شدت دوست داشتنمو میرسونه هاا :)))]

 

 

گفتگو داخل فیلم

من:فضای رویاییه *_*

سیما: فیلم میگیری؟

من:آره

سیما: ایشششششش تو که عاشق نیستی!!

من: عاشق نیستم؟

سیما: هستی؟

من: عاشقم؟

سیما: عاشق شدی؟

من: عاشق کی شدم؟

سیما: عاشق من 

:)))))

 

+حالا شاید اینایی که گفتم براتون جذاب نباشه اما من خیلی دوسِشون دارم. گذاشتم که بمونه :)

 


صدای گریه حسین رو شنیدم(همسایه دیوار به دیوارمان هستند)، چقدر دلم تنگ شده براش. یک هفته ای میشه که تب خال زده بودم برای همین نمی تونستم هیچ کدوم از اخوی زادگان رو بغل و بوسشون کنم. حس میکنم بوس خونم اومده پایین:)

بچه ها خیلی شیرین و خوشمزه هستند. 

 

×الان در شرایط سختی هستم کلا . هم درسی و هم کاری و هم. دیگه نمیکشم. دلم میخواد رها کنم همه چی رو و برم. لطفا برام دعا کنید. که همه چی به خوبی و خوشی ختم بشه. و هیچ کس این وسط ناراحت نشه. که منم انقدر ذهنم درگیر نباشه.


از قول کوثر متقی آدمی که بخواد واقعا بره هیچ وقت اعلام نمیکنه.

از طرفی هم آبو میگفت  اگر یک روز خواستید برید حتما خداحافظی بکنید وگرنه خر حساب میشید:|

از یه طرف دیگه پلاک هفت به مهندس میگفت بچسب به پایان  نامت *** (اون ستاره ها اسم مهندس) که وبلاگ و شبکه مجازی برات آب و نان نمیشه.

از جهت دیگه من یه وبلاگ دیگه دارم پس دلیلی برای وجود وب دوم نیست.

تو همین جهت اما از یک نگاه دیگه میشه گفت هر چیزی جای خودش رو داره و من تا به حال یاد ندارم وبیو پاک کرده باشم. حتی بلاگفا حتی یک وبلاگ دیگه تو همین بیان داشتم به اسم همسایه که چون پسوردش یادم رفت دیگه بروز نشد:).

خلاصه این همه حرف زدم که بگم اگر اینجا تا دو روز دیگر حذف شد مطلع باشید اگرم نشد که هیچ . 


:(

دیشب توی سرویس (از دانشگاه به خونه) یه دفه ای ذهنم رفت سراغ سریال طنزی که سیما یک ماه پیش گفت فرصت کردی ببینش(کاملاً بی دلیل و یه دفه ای)  اما هر چی فکر میکردم یادم نمیومد اسم سریال چی بود :((( فقط یادم بود اسم کارگردان مجید

یادم نیومد تا اینکه صبح(ساعتای 5 اینا) توی خواب و بیداری اولین چیزی که یادم اومد اسم فیلم بود که "سالهای دور از خانه" بود:((

همینقدر ذهنم درگیر محیطای مختلف . مثلاً دارم یه کاری انجام میدم باید الان روی همون کار تمرکز کنم یه دفه یاد حرفای دکتر میفتم :((( گند میخوره به کار و و و و خیلی اتفاق اینجوری دیگه .

 

واقعاً گیج میزنم این چند وقت:((((


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها